تودشک شهری دردل کویر

تودشک شهری دردل کویرباآب وهوایکوهستانی

تودشک شهری دردل کویرباآب وهوایکوهستانی

نویسندگان

۱۲ مطلب در شهریور ۱۳۹۲ ثبت شده است





۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۲ شهریور ۹۲ ، ۰۵:۳۶
علی عموحیدری

*امروزه زنده نگه داشتن یاد وخاطرهشهداکمترازشهادتنیست*


کارنامه اش روگرفت...

بردگرفتش جلوی قاب عکس بابا...

گفت:...

بابامگه نگفتی هروقت بیست بگیرم...

برام جایزه میخری...

این همه نمره بیست...

جایزه نمیخوام...

فقط برگردخونه...

*************************



روزتفحص شهدا...

توجیب پیرهن یکیشون...

یک دفترچه پیداشد...

شهید گناهان هرروزش روتوی اون یادداشت کرده بود...

گناهان یک روزش اینابود...

زیادخندیدم...

سجده ی نمازم طولانی نبود...

هنگام فوتبال شوت خوبی زدم خوشم اومد...


*************************


مامور آماراومده بود درخونه...

پرسید...

مادرشماچندنفرید...

مادرشهید جواب داد...

میشه خونه مابمونه برای فردا...

مامورگفت...

چرامادر...

اشک توی چشماش جمع شد وگفت...

آخه شاید تافردا خبری ازپسرم برسه...


*************************



سرسفره ی عقد نشسته بودیم...

عاقد که خطبه را خواند...

 صدای اذان بلند شد...

حسین هم بلندشد...

وضو گرفت وبه نمازایستاد...

دوستم گفت...

این مرد برای تو شوهر نمیشه...

به من برخورد...

پرسیدم ...

چرا؟؟؟

گفت:...

کسی که اینقدربه نمازش مقید باشد...

جایش توی این دنیا نیست...

وواقعا جایش توی این دنیا نبود...

"شهید حسین دولتی"


*************************


منم مثل تو میخواستم درس بخونم...

کارپیداکنم...

پولداربشم...

خانواده دارباشم...

بچه هام روبزرگ کنم...

باخانواده بریم زیارت...

خیلی کارها دوست داشتم بکنم...

ولی خوب نشد...

وقتی جنگ شد...

باید میرفتیم که ازایمانم...

ازکشورم...

ازاعتقاداتم دفاع کنم...

باید میرفتیم که توامروز...

راحت نفس بکشی...


*************************


عکس اول را نشان داد...

این پسرم محسن است...

عکس دوم رو گذاشت روی عکس محسن...

این هم آقا محمد...

این هم پسرسومم...

سرش رابالاآورد...

دید شانه های امام میلرزد...

عکس هایش رازیرچادرش گرفت وگفت...

چهارتاپسرم رودادم که اشکت رونبینم...


*************************

سرش داد میزد که باباجون چته؟؟؟

یه قٌلٌپ آب خنک دادیم بهتا .... زهر مار ندادیم که

چرا اینجوری میکنی؟؟؟ بچه شدی؟؟

نشسته بود یه گوشه و زار زار گریه میکرد

بقیه هم با تعجب بهش نگاه میکردن. عده ای هم میخندیدند

هیچکس نفهمید چرا گریه میکنه

اما من خوب میدونستم

خوب میدونستم یاد رفقاش افتاده که تشنه شهید شدن

خوب میدونستم از اون روز به بعد با خودش عهد کرده که تا آخر عمر
 آب خنک نخوره...
 

*************************


پشت میدان مین زمین گیرشدیم.

چندنفررفتندمعبرروبازکنند.

یک نوجون بسیجی چندقدم که رفت برگشت

فکرکردم ترسیده...

پوتیناشودادبه یکی

گفت:تازه ازتدارکات گرفتم

"بیت الماله"حیفه...پابرهنه رفت

گفتند ازاوچیزی نمانده جز

"راه ناتمام"


*************************

*شهدارایاد کنید ولوبایک صلوات*

*************************





۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۱ شهریور ۹۲ ، ۱۷:۳۹
علی عموحیدری