اینجا تودشک است!
هوالحق
اینجا تودشک است و من زادهی این شهر عجیب اما نجیب!
دوستش دارم حتی اگر روزگارش بامن سازگار نباشد، حتی اگر جنبیدن هر پشه در آن به بد تعبیر شود.
اگر صبحی سوار بر اتوبوس شده و پیری یا زنی را چهارپایه نشین دیده باشی میدانی که اگر در قدیم گفتند اللّهم یَسّر، نه کَسّرمیشناسیم نه مَسّر؛ یعنی چه؟
اینجا تودشک است؛ هنوز هم چار باغش بوی جان میدهد، بوی زندگی. هنوز هم تنها تفریگاهش کشتزار آن است که ازسبزی جو وشلغم گرفته تا گل زیبای زعفران آرام بخش روحت میشوند.آری همان کِشوون!
کمتر کسی از نُقل محافل بودن در امان است. اگر پایت پیچ خورد متهم به کج روی هستی، اگر لباس آبی هر روزه ات قرمز شد، حتماً جناحت عوض شده! اگر نااهلی استامینوفن به دست در خیابان تو را دید، تا خبرش به آخرین خانه رسد نسخهی سرطانت را پیچیده اند، چنان که عن قریب خود نیز باور میکنی. خلاصه اگر تابلوی سرعت مجاز حداکثر100kmرا در اینجا دیدی، با سرعت50kmبرو، شاید مجرم شناخته نشوی!
اینجا تودشک است؛ شهری که پیرو جوانش به آن وابسته اند حتی اگر خوب و بدش اندکی جابجا شده باشد، حتی اگر همه با هم مهربان نباشند، و من راه رفتن در کوچه هایش را دوست دارم حتی اگر چشمان شخصی که 50متر با من فاصله دارد، بِسان زبان آفتاب پرست بیرون آمده تا شناسائیم کرده، با دیروز مقایسه نماید!!
شهر من! ناسپاسی اندکی را به معرفت پیرمرد قد خمیده ات میبخشم و هرچند تندی مزاج کوته فکری دلسردم کند به لبخند محبت پیرزنی دلگرم میشوم.
اینجا تودشک است؛ شهری که اگر کمی از آن دور شویم در بازگشت وجودمان لبریز شوق دیدن کوه یاعلی(ع) است و کوه صلواتش نوید تنفس در هوای وطن را میدهد، و اگر از بالای تپهی کنار منبع به تماشایش بنشینیم، بی تردید احساس خوبی خواهیم داشت، هرچند از روزگارش دل خوشی نداشته باشیم.
دوست من بیا بیاموزیم خوب بودن را، یا نه! بهتر بودن را.
بیا مدام در صحن علنی و غیرعلنی شهرمان نپرسیم چرا فلانی زیاد خرید؟ چرا کم خرید؟ چرا بچه دار نشد؟ چرا دو روز پشت سر هم به شهر(اصفهان) رفت؟چرا ازدواج نکرد؟ چرا خودش را بازخرید کرد؟ برای چه مشکلی دکتر رفت؟ چرا لاغرشد، حتماً قند داره؟! چرا چاق شد، حتماً مشکل تیروئید داره؟! چرا مسجد نیومد، حتماً با شخص خاصی مشکل داره؟ چرا...؟!!!
اگر اندکی بیندیشیم متوجه خواهیم شد که پاسخ هیچ یک از این سؤالات به درد ما نخواهد خورد. پس بیائید یاد بگیریم سؤالات به دردبخور بپرسیم و زود حکم صادر نکنیم. بی گمان هیچ یک از ما از همهی جوانب زندگی هیچ کس باخبر نیست.
بیائید اگر باری از دوش کسی برنمیداریم، لااقل حرفمان نیز بر دل کسی سنگینی نکند. بیائید بجای مدام پچ پچ کردن، اول خودمان، وبعد دیگران را اصلاح کنیم.
بیائید در انباری ذهنمان اندکی جستجو کنیم؛ بی گمان مردمان و چیزهایی که به فراموشی سپرده ایم اکنون بسان عتیقه، ارزشی دوچندان خواهند داشت و بدانیم در پس آبادی گوشه گوشهی این شهر تلاشی هر چند اندک نهفته است.
نگذاریم روضهی حسین(ع) چنان برایمان عادت شود که پیامش را به فراموشی بسپاریم. نگذاریم نهضت عاشورا به نزاع بر سر حواشی مراسم ختم شود. بیائید در مکتبی که علیاکبر و حبیب (علیهم السلام) در کنار هم ودر یک جبهه اند، یکدیگر را به خامی و یا تحجّر متهم نکنیم و جدای از غرور جوانی و تعصب کهنسالی در کنار صدای دلمان کمی هم به ندای اندیشهمان گوش بسپاریم.
بیائید در به انزوا کشیدن اطرافیانمان سهیم نباشیم و در کنار زنده بودن کمی هم زندگی کنیم.
بیائید به حرمت قدیمیان شهرمان ندویم به بام کسی تا ندوند به بام ما!
همشهری بیا دوباره خدا را به یاد آوریم و نگذاریم روزگار انسانیت و اصالتمان را به یغما ببرد.
شهر من! حالت را دوست دارم، گذشتهات را بیشتر و به آیندهات امیدوارم.
با تشکر از دوست عزیزی که این مطلب رو برای وبسایت ارسال نمودند.