تودشک شهری دردل کویر

تودشک شهری دردل کویرباآب وهوایکوهستانی

تودشک شهری دردل کویرباآب وهوایکوهستانی

نویسندگان

سلام، غریب تر از هر غریب!
سلام، مزار بی چراغ، تربت بی زایر، بهشت گمشده!
سلام، آتشفشان صبر، چشمان معصوم، بازوان مظلوم، زبان ستمدیده!
سلام، سینه شعله ور، جگر سوخته، پیکر تیرباران شده!
سلام، امام غریب من!

دلم به یاد تو امشب لبالب از شور است تو کیستی که حریمت چو کعبه مشهور است؟

*رحلت جانگدازپیامبر(ص)وشهادت غریبانه یامام حسن مجتبی(ع)تسلیت باد.*

*******************************

ازکجای این مدینه سراغ تورانگیرم که هرکوچه،شمیم نفس توراگرفته؟ازکدام کوچه بگذرم که هوای غربت تو،هوایی اش نکرده باشد!؟به کدام حادثه بگریزم که ازمرثیه مظلومی تو،زمزمه ی آشفته وداغدارنداشته باشد.

با اینکه هُرِم کرامت دست‌های تو هنوز در این کوچه‌ها، دل‌آدم را گرم می‌کند، اما باز حکایت تو برای این مردم پر از نشانه و آیست؛ پر از انگاره‌های تردید و دو دلی است.

این را هم به حتم، مثل خیلی‌چیزهای دیگر از پدرت ـ ابوتراب ـ به ارث برده‌ای.
انگار در این بیغوله‌های تاریک تاریخ‌نشینْ، کسی حرفی از آفتاب برای این جماعت نزده است.
انگار کسی برای اوج، بالی به آسمان نگشوده و جرعه‌ای برای رفعِ عطشِ دیرینه‌اش، سراغ سرچشمه‌ها را نگرفته است. انگار اینجا جواب سؤال هر اقاقی، چیدن است.
چگونه است اینجا که هر که باشکوه‌تر است، خانه خاکی‌تری دارد و نام باشکوهش را نمی‌شود با صدای بلند، آواز داد و نمی‌شود از او بی‌واهمه حرف زد و گفته‌های نابش را میان دایره حقیقت، به رخِ دروغ‌های ابن ابی‌سفیانی کشید؟!
و چرا نمی‌شود اینجا، میان حق و باطل را ـ که چه‌قدر دست بر گردن هم، به هم شبیه شده‌اند ـ فاصله انداخت، تا کسی صَلاح را برای اِصلاح، ننگ نداند و مبارزه مغلوبه و بی‌ثمر را، نشانه ترس؛ که صلح و جنگ در مرام آفتاب، جز برای اعتلای رسم خورشید، معنای دیگری ندارد. حالا هر که، هر چه می‌خواهد درست بگوید و بی‌پایه ببافد.
حالا من مانده‌ام و این مدینه، با این کوچه‌های فاصله گرفته از آسمان، با این غربتی که زل‌زده در چشمان این حرم بی‌گنبد و مناره؛ با ناله‌های سوزناکی که از خاطره خانه‌های بنی‌هاشم می‌وزد.
دوباره داغی دیگر بر پیشانی پینه بسته‌این شهر و ننگی بر دامن آلوده نفاق و این پیکر فرزند ریحانهرسولاست که بی‌جان و مسموم، میان حجره دربسته خیانت جعده، بر زمین نقش بسته و این پاره‌های جگر آسمان است که در میان این تشت، به بازگویی واقعه نشسته است.
باید بروم... باید بروم دوباره در بقیع دل انگار کسی دارد مرثیه غربتمجتبی‌(ع)را می‌خواند... بروم تا دیر نشده...





نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی